loading...
بزرگترین سایت سرگرمی ایرانیان
حسین بازدید : 16 جمعه 18 اسفند 1391 نظرات (0)

چقــدر باید بگذرد؟؟
تا مـن
در مـرور خـاطراتم
وقتی از کنار تــو رد می شوم.
تنـــم نلــرزد…..
بغضــم نگیــرد…..

 

به نل بگویید در مزرعه به تو چه دیگر بد میگذشت که شبها گریه میکردی....
نکند...
نکند...
هه
چوپان آنجا هم دروغگو شد؟

 

جنگ می آمد تا مردان مرد را بیازماید.پندار ما این است که ما مانده ایم و شهدا رفته اند،اما حقیقت آن است که زمان مارا با خود برده است و شهدا مانده اند (سید مرتضی آوینی)

 

بقیه در ادامه مطالب

پرسید : ناهار چی داریم مادر ؟
مادر گفت : باقالی پلو با ماهی
با خنده رو به مادر کرد و گفت : ما امروز این ماهی ها را می خوریم
و یه روزی این ماهی ها ما را می خورند
چند وقت بعد ..عملیات والفجر 8 ... درون اروند رود گم شد ...

و مادر تا آخر عمرش ماهی نخورد .....

 

گفتم: خواهرم حجابت؟
گفت: دلم پاک است.
گفتمش: مگر می شود پاکی هزاران نگاه را بدزدی و دلت پاک باشد؟!

 

شوت های شیطان را "برگردان" بزنیم.

 

تقديم به مادر صبور و مهربانم كه هيچگاه سختي هاي زمانه خم به ابرويش نياورد،،،
مادر؛
در نوشتن از تو، توسل به قلم بي جاست،
توكل به خداي قلم رواست...

 

خدایـــا !!!
به بزرگیـــــت قســـم...
توعکس های دست جمعی...
جای هیچ
.
.
.پدر و مـــــادری رو خــالی نذار... ♥

 

عزیزم!
این "عزیزم" ـی که میگم تیکه کلاممه ، شما به خودت نگیر!
آره عزیزم...!

 

کوچه‌های علی‌ چپ برفی اند ، آهسته بروید ...

 

میخوام به کسی که تنهام گذاشت بگم
بدبخت مخاطب خاص من کجا مخاطب خاص تو کجا
مخاطب من دنیا رو با یک اشاره میچرخونه
حتی روزی تو رو هم اون میده
مخاطب خاصم خــــــــــــــــــــــــــــداست

 

جهان سوم جاییست که درآمد دعانویسی از برنامه نویسی بیشتر است!

 

بـد ترین آهــنگی کـه شـنیدم...
صـدای گـریه هـای پـدرم بـود............
واسـه مـرد، سـختـه کـه گـریـه کـنه.............
دمـه عـیدی حـواسـتون بـه پـدرتون بـاشـه.........

 

خط تنهایی دور خودم را پاک میکردم
غافل از اینکه خیلی وقت بود ک دور مرا خط کشیده بودند...!

 

دیروز کودکی در امتداد کوچه های پر از بی کسی این شهر شلوغ؛
دست تمنایی به سویم دراز کرد؛
خالی تر از تمامی آرزوهای کودکانه؛
دنیا عوض شده است؛
کودکان به دنبال نان اند و ما به دنبال عشق ...!

 

10سالش بود باباش زد تو گوشش هیچی نگفت...
20سالش شد باباش زد تو گوشش هیچی نگفت...
30سالش شد باباش زد تو گوشش زد زیر گریه...
باباش گفت چرا گریه میکنی؟
گفت: آخه اونوقتا دستت نمی لرزید!

 

اره..
من از بزرگ شدن متنفرم!!
میخواهم همان کودکی باشم که نوازش های مادر و پدر منو به رویا میبرد.
از بزرگ شدن بدم میاد از این همه مسئولیت از این همه دغه دغه
از اینکه شب و روزم همش کابوس شده
اره دلم کودکی میخواد دلم شور و شوق میخواد
دلم رویا میخواد.

 

یکی از لبخندهایم را بسته بندی کرده ام … برای روزی که اتفاقی تو را می بینم آنقدر تمیز میخندم که به خوشبختی ام حسادت کنی … !

 

از يــــک جــــايي بــــه بعــــد
ديگــــــه نــــــه
دســـــــت و پــــا مــــي زنــــي
نـــــه بــــال بــــال ميــــزنــــي
نـــــه دل دل ميــــــکني
... نـــــــه داد و بيــــداد ميــــــکني
نــــــه گــــريــــه ميـــــکنی
نـــــه مشتتـــــو ميــــکوبي تــــو ديــــوار
نـــــــه ســــرتــــو مــــيزني بــــه ديــــوار
نــــــــــه.....
از يــــــه جــــايــي بـــه بعـــد فقـــط سکـــوت ميکنـــــي

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
درباره ما
با نام و یاد خدا سایتی را برای شما اماده میکنیم که بهترین مطالب از سراسر وب در ان جمع اوری شده و امیدواریم اوقات فراغت خودتان را با ما سپری کنید و از مطالب این سایت لذت کافی را ببرید.
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آمار سایت
  • کل مطالب : 21
  • کل نظرات : 1
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 67
  • آی پی دیروز : 0
  • بازدید امروز : 74
  • باردید دیروز : 1
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 74
  • بازدید ماه : 77
  • بازدید سال : 151
  • بازدید کلی : 1,107